سفارش تبلیغ
صبا ویژن

/نامه ای به نور/

پیامبر

چقدر سخت است شروع سخن در گفتگو با کسی که هیچکس تا کنون در جهان خلقت به منزلت و شان او نرسیده است.

چقدر دشوار است سخن بر زبان راندن در محضر کسی که که به درجه ای رسید که فاصله اش با ذات مقدس خدا فقط یک کمان بود.

چقدر سخت است زبان را در دهان چرخاندن برای گفتگو با تو،

با محمد(ص)...

پیامبرا! بیا کمی مرور کنیم روزهای قبل از وصالت به عرش خدا را.

مرور کنیم روزهایی را که برخی در تلاش برای جمع آوری هیزم فتنه ی بعد از رحلتت بودند.

وقتی مولایمان علی(ع) را احضار کردی تا آخرین وصایای خویش را به او بگویی، عایشه وحفصه به دنبال پدران خویش، ابوبکر و عمر فرستادند و تو با دیدن آن دو چهره در هم کشیدی و گفتی:«اگر نیازی به شما بود خبرتان میکنم.»(1)

آری، اولین ابرهای فتنه زمانی آشکار شد که تو در بستر ارتحال افتادی.

فرمان دادی که «کاغذی بیاورید که رهنمای مکتوبی برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید.»

معلوم بود که می خواهی درباره ی چه  سند بگذاری، مگر میشد آن نوشته چیزی جز سفارش صدباره تو به ولایت علی(ع) بعد از خودت باشد؟

عمر ممانعت کرد و کاش فقط ممانعت می کرد ولی گستاخی را به حد اعلی رساند و فریاد زد:«این مرد هذیان می گوید. و کتاب خدا برای ما کافی است.»(2)

تو را می گفت. این نسبت را به تویی می داد که وحی مطلق بودی و خدا درباره ات تصریح کرده بود که جز به زبان وحی سخن نمی گویی و جز حرف خدا را منتقل نمی کنی.»

تو با شنیدن این گستاخی بی شرمانه، دلت شکست و اشک در چشمانت نشست ولی ماجرا را پی نگرفتی.

آری "پنجه ی انکاری که می تواند حنجره ی وحی را بفشرد، کاغذ را بهتر می تواند مچاله کند"

قصه ی مصیبت حسین(ع) اگر چه در عاشورا به اوج می رسد، اما آغاز انشعابش از اینجاست.

تو با شنیدن آن نافرمانی، دستور دادی اتاق را خلوت کنند فقط فاطمه ماند و علی و حسن و زینب و ام کلثوم-علیهم افضل الصلوات-

به ام سلمه هم فرمان دادی که بر در اتاق بایستد تا کسی داخل نشود.

دست های فاطمه و علی را گرفتی و بر سینه ات نهادی. خواستی سخن بگویی اما گریه مجالت نداد.

فاطمه گفت:«ای رسول خدا! ای پیامبر! گریه ات قلبم را تکه تکه می کند و جگرم را می سوزاند. ای رسول حق! پس از تو چه ذلتی بر ما فرود خواهد آمد؟ پس از تو چه کسی برای علی برادر و برای دین یاور باشد؟ وحی خدا پس از تو چه خواهد شد؟»

و دختر دلبندت آنچنان گریست که شانه هایش به لرزش افتاد و اشک چشمانش تمام نمی شد...

سپس خود را بی اختیار روی تو انداخت و پیوسته سر و صورت و چشم و دست و دهان و محاسنت را بوسید. انگار می خواست پیش از رفتنت، بیشترین یادگار بوسه را از تو داشته باشد...

علی(ع) که مظهر وقار و متانت است، خود را به روی تو انداخته بود و هق هق گریه، تمام بدنش را می لرزاند. انگار کوهی به لرزه درآمده بود.

تو دست فاطمه را گرفتی و در دست علی نهادی و به علی فرمودی:«برادرم! ابوالحسن! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو، این امانت را خوب حفظ کن. والله که این دختر سالار زنان بهشت است.علی جان! رضای من و خدا و ملائک، در گرو رضایت فاطمه است. وای بر کسی که به فاطمه ستم کند و حرمت او را بشکند و حقش را ضایع کند.»

سپس سر و روی فاطمه را بوسیدی. انگار به وضوح می دیدی که چه بر سر دخترت می آید و با اهل بیتت چگونه رفتار می شود. تو از مدتها قبل قصه ی میخ های در و تازیانه های بر پهلو و شهادت محسن را می دانستی.

محمد (ص) جان!

همان دم که تو سر بر بالین ارتحال گذاشتی و زمانی که دست های علی(ع) در آب غسلت بود، دستهای فتنه در سقیفه بنی ساعده به هم گره خود و گره در کار اسلامت افکند.

ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه ات را احاطه کردند، همهمه در بیرون شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستون های خانه ات لرزید.

- بیرون بیایید وگرنه همه تان را آتش می زنیم.

صدا، صدای عمر بود.

فاطمه با یک دنیا غم و اندوه، از جا بلند شد و به پشت در رفت، اما در را نگشود.

- تو را با ما چه کار؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم.

باز هم عمر قریاد زد:«علی، عباس،بین هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیامبر بیعت کنند.»

دخترت ،فاطمه، تعجب کرد.

-کدام خلیفه؟ امام و خلیفه ی مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است.

عمر گفت:« مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند، در را باز کن وگرنه آتش می زنم.»

یک نفر به عمر گفت:« کسی که پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ می فهمی چه می کنی؟ اینجا خانه ی رسول الله...»

عمر دوباره نعره کشید:« این خانه را با هر که در آن است، به آتش می کشم...»

پیامبرا!

تابی نمانده که بقیه ی ماحرا را بگویم...

فقط می دانم شمشیرهایی که در کربلا به روی نوه ات، حسین(ع) کشیده شد، ساخته کارگاه سقیفه است و نطفه ی اردوگاه عمر سعد در سقیفه منعقد می شود...

و می دانم که اگز علی اینجا تنها نمی ماند، حسین در کربلا تنها نمی ماند.


(1) طبری- جلد سوم- صفحه 195

(2) این ماجرا را صحیح بخاری در پنج مورد آورده است.

با بهره گیری از کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته ی سید مهدی شجاعی



برچسب‌ها: نامه به معصومین
[ سه شنبه 92/10/10 ] [ 12:2 صبح ] [ سید حجت الله انوشه ]