سفارش تبلیغ
صبا ویژن

/رضا جان! تو را چه نیاز به این همه طلا و مرمر...؟/

افسران - /رضاجان! تو را چه به این همه طلا و مرمر...؟/

رضاجان تورا چه نیاز به این همه طلا و نقره و مرمر و ...؟ توکه ساده میزیستی و ساده می پوشیدی پس این همه شوکت و جلال از کدامین گوشه ی تاریخ زندگی تو نشأت گرفته است؟

ناخودآگاه یاد فقیری افتادم دم درب ورودی حرمت که می گفت این همه طلا داری رضا جان اندکی هم سهم ما کن. و در ذهنم سؤالی پیش آمد که آن همه نذر و کمک خرج چه می شود؟ اگر قرار بود نیمی از آن همه ثروت خرج فقرا می شد اصلا فقیری داشتیم؟

پ.ن1: یکی از آشنایان ما می گفت مگه اماما در طول زندگیشون اینقدر طلا و جواهر و تجملات استفاده می کردند که ما بارگاهشون رو پر از طلاجات و جواهرات کردیم؟

پ.ن2:به نظر من یکی از کارایی که امام زمان انجام میده، برداشتن این تجملات اضافی و تقسیم اون بین مستمندان و فقراست.

پ.ن3: اگه میخواستید نظر بدید، ابتدا نظرات قبلی و پاسخ ها رو بخونید، بعدش نظرتون رو بنویسید.

با بهره گیری از نوشته نائب زیاره همسنگران بودم از معبر سایبری فندرسک



برچسب‌ها: امام رضا | نامه به معصومین
[ یکشنبه 93/1/17 ] [ 10:9 عصر ] [ سید حجت الله انوشه ]

/نامه ای به محمد(ص).../

افسران - /لطفا در بزنید، نه اینکه مادر را پشت در بزنید.../

محمد (ص) جان!

همان دم که تو سر بر بالین ارتحال گذاشتی و زمانی که دست های علی(ع) در آب غسلت بود، دستهای فتنه در سقیفه بنی ساعده به هم گره خورد و گره در کار اسلامت افکند.

ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه ات را احاطه کردند، همهمه در بیرون شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستون های خانه ات لرزید.

- بیرون بیایید وگرنه همه تان را آتش می زنیم.

صدا، صدای عمر بود.

فاطمه با یک دنیا غم و اندوه، از جا بلند شد و به پشت در رفت، اما در را نگشود.

- تو را با ما چه کار؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم.

باز هم عمر فریاد زد:«علی، عباس،بنی هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیامبر بیعت کنند.»

دخترت ،فاطمه، تعجب کرد.

-کدام خلیفه؟ امام و خلیفه ی مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است.

عمر گفت:« مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند، در را باز کن وگرنه آتش می زنم.»

یک نفر به عمر گفت:« کسی که پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ می فهمی چه می کنی؟ اینجا خانه ی رسول الله...»

عمر دوباره نعره کشید:« این خانه را با هر که در آن است، به آتش می کشم...»

بزودی هیزم فراهم شد و آتش از سر و روی خانه بالا رفت. در خانه تنی چند از صحابه ات هم بودند، ولی گویا هیچکس به اندازه ی دخترت شایسته ی دفاع از حریم پیامبر نبود.

هنوز زود بود برای فراموش شدن این حدیث:«فاطمه پاره ی تن من است، هر که او را بیازارد، مرا آزرده است و هر کس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.»

وقتی آتش از در خانه بالا رفت، عمر آنچنان به در حریم نبوت لگد رد که فریاد دختر دلبندت از میان در و دیوار به آسمان رفت.

آری! اگر کسی جرئت کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانه ی دخترش را آتش بزند، فرزندان و دوستدارانش جرئت خواهند کرد که خیمه های نوه ی پیامبر را هم آتش بزنند.

محمدا! می دانم که شمشیرهایی که در کربلا به روی نوه ات، حسین(ع) کشیده شد، ساخته کارگاه سقیفه است و نطفه ی اردوگاه عمر سعد در سقیفه منعقد می شود...

و می دانم که اگز علی اینجا تنها نمی ماند، حسین در کربلا تنها نمی ماند.

در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی گیرد. در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت می رسد ولی در اینجا کودک به دنیا نیامده (محسن) به شهادت می رسد.

دخترت بعد از این وقاحت، خودش را در آغوش فضه انداخت و فریاد کشید:« مر ا بگیر فضه که محسنم را کشتند.»

فاطمه(س) را که تا مرز شهادت سوق دادند، به خانه ریختند. علی(ع) حال دخترت را که دید برق غیرت در چشم های خشمناکش درخشید و خندق وار حمله برد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید، گردن و بینی اش را به خاک مالید و چون شیر غرید:

- ای پسر صحاک!  قسم به خدایی که محمد را به پیامبری برانگیخت، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، به تو می فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه...

و باز خندق وار از روی او برخاست تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نکند.

اما آن بی شرافت ها به خود نیامدند و از رو نرفتند. عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران ریسمان در گردن دامادت افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند.

دخترت باز نتوانست تاب بیاورد. خودش نمی توانست به روی پا بایستد ولی امامش را هم نمی توانست در چنگال دشمنان تنها بگذارد.

افسران - /نامه ای به محمد(ص).../

خود را با همه جراحت ها از جا کند و به دامن علی آویخت و بر نااهلان فریاد کشید:

-نمی گذارم علی را ببرید.

نمی دانم تازیانه بود، غلاف یا دسته ی شمشیر بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوی مجروح دردانه ات زد که از دخترت از حال رفت و دستش رها شد.

وقتی به هوش آمد، از فضه پرسید:«علی کجاست؟»

فضه گفت که او را به مسجد بردند.

من نمی دانم که فاطمه با کدام توان به سوی مسجد دوید و وقتی علی را در چنگال غاصبان و دشمنان دید و شمشیر را بالای سرش، فریاد کشید:

- ای ابوبکر! اگر دست از سر پسر عمویم برنداری، سرم را برهنه می کنم و گریبان چاک و همه تان را نفرین می کنم. به خدا نه من از ناقه ی صالح کم ارج ترم و نه کودکانم کم قدرتر.

همه وحشت کردند، ای وای اگر فاطمه نفرین می کرد! و ای کاش نفرین می کرد!

علی(ع) به سلمان گفت:« برو و دختر پیامبر را دریاب، اگر او نفرین کند...»

سلمان شتابان به نزد فاطمه آمد و گفت:«ای دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نکنید. خدا پدرتان را برای رحمت مبعوث کرد...»

فاطمه فریاد زد:

- علی را، خلیفه ی به حق پیامبر را دارند می کشند...

اگر چه موقت دست از سر علی برداشتند و رهایش کردند و فاطمه تا علی را به خانه نیاورد، نیامد ولی چه آمدنی روح و جسم دخترت غرق جراحت بود.

فاطمه چون کشتی شکسته ای، پهلو گرفت و علی غم آلود و حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.

پیامبرا! به راستی که غم عاشورا هر چه که باشد، به این سنگینی نیست.

علی به هنگام غسل دخترت، پهلویش را خواهد دید و بازویش را و علی از این پس هزار عاشوراست...


 با بهره گیری از کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته سید مهدی شجاعی



برچسب‌ها: حضرت زهرا | نامه به معصومین
[ سه شنبه 93/1/12 ] [ 1:46 عصر ] [ سید حجت الله انوشه ]

/نامه ای به نور/

پیامبر

چقدر سخت است شروع سخن در گفتگو با کسی که هیچکس تا کنون در جهان خلقت به منزلت و شان او نرسیده است.

چقدر دشوار است سخن بر زبان راندن در محضر کسی که که به درجه ای رسید که فاصله اش با ذات مقدس خدا فقط یک کمان بود.

چقدر سخت است زبان را در دهان چرخاندن برای گفتگو با تو،

با محمد(ص)...

پیامبرا! بیا کمی مرور کنیم روزهای قبل از وصالت به عرش خدا را.

مرور کنیم روزهایی را که برخی در تلاش برای جمع آوری هیزم فتنه ی بعد از رحلتت بودند.

وقتی مولایمان علی(ع) را احضار کردی تا آخرین وصایای خویش را به او بگویی، عایشه وحفصه به دنبال پدران خویش، ابوبکر و عمر فرستادند و تو با دیدن آن دو چهره در هم کشیدی و گفتی:«اگر نیازی به شما بود خبرتان میکنم.»(1)

آری، اولین ابرهای فتنه زمانی آشکار شد که تو در بستر ارتحال افتادی.

فرمان دادی که «کاغذی بیاورید که رهنمای مکتوبی برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید.»

معلوم بود که می خواهی درباره ی چه  سند بگذاری، مگر میشد آن نوشته چیزی جز سفارش صدباره تو به ولایت علی(ع) بعد از خودت باشد؟

عمر ممانعت کرد و کاش فقط ممانعت می کرد ولی گستاخی را به حد اعلی رساند و فریاد زد:«این مرد هذیان می گوید. و کتاب خدا برای ما کافی است.»(2)

تو را می گفت. این نسبت را به تویی می داد که وحی مطلق بودی و خدا درباره ات تصریح کرده بود که جز به زبان وحی سخن نمی گویی و جز حرف خدا را منتقل نمی کنی.»

تو با شنیدن این گستاخی بی شرمانه، دلت شکست و اشک در چشمانت نشست ولی ماجرا را پی نگرفتی.

آری "پنجه ی انکاری که می تواند حنجره ی وحی را بفشرد، کاغذ را بهتر می تواند مچاله کند"

قصه ی مصیبت حسین(ع) اگر چه در عاشورا به اوج می رسد، اما آغاز انشعابش از اینجاست.

تو با شنیدن آن نافرمانی، دستور دادی اتاق را خلوت کنند فقط فاطمه ماند و علی و حسن و زینب و ام کلثوم-علیهم افضل الصلوات-

به ام سلمه هم فرمان دادی که بر در اتاق بایستد تا کسی داخل نشود.

دست های فاطمه و علی را گرفتی و بر سینه ات نهادی. خواستی سخن بگویی اما گریه مجالت نداد.

فاطمه گفت:«ای رسول خدا! ای پیامبر! گریه ات قلبم را تکه تکه می کند و جگرم را می سوزاند. ای رسول حق! پس از تو چه ذلتی بر ما فرود خواهد آمد؟ پس از تو چه کسی برای علی برادر و برای دین یاور باشد؟ وحی خدا پس از تو چه خواهد شد؟»

و دختر دلبندت آنچنان گریست که شانه هایش به لرزش افتاد و اشک چشمانش تمام نمی شد...

سپس خود را بی اختیار روی تو انداخت و پیوسته سر و صورت و چشم و دست و دهان و محاسنت را بوسید. انگار می خواست پیش از رفتنت، بیشترین یادگار بوسه را از تو داشته باشد...

علی(ع) که مظهر وقار و متانت است، خود را به روی تو انداخته بود و هق هق گریه، تمام بدنش را می لرزاند. انگار کوهی به لرزه درآمده بود.

تو دست فاطمه را گرفتی و در دست علی نهادی و به علی فرمودی:«برادرم! ابوالحسن! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو، این امانت را خوب حفظ کن. والله که این دختر سالار زنان بهشت است.علی جان! رضای من و خدا و ملائک، در گرو رضایت فاطمه است. وای بر کسی که به فاطمه ستم کند و حرمت او را بشکند و حقش را ضایع کند.»

سپس سر و روی فاطمه را بوسیدی. انگار به وضوح می دیدی که چه بر سر دخترت می آید و با اهل بیتت چگونه رفتار می شود. تو از مدتها قبل قصه ی میخ های در و تازیانه های بر پهلو و شهادت محسن را می دانستی.

محمد (ص) جان!

همان دم که تو سر بر بالین ارتحال گذاشتی و زمانی که دست های علی(ع) در آب غسلت بود، دستهای فتنه در سقیفه بنی ساعده به هم گره خود و گره در کار اسلامت افکند.

ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه ات را احاطه کردند، همهمه در بیرون شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستون های خانه ات لرزید.

- بیرون بیایید وگرنه همه تان را آتش می زنیم.

صدا، صدای عمر بود.

فاطمه با یک دنیا غم و اندوه، از جا بلند شد و به پشت در رفت، اما در را نگشود.

- تو را با ما چه کار؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم.

باز هم عمر قریاد زد:«علی، عباس،بین هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیامبر بیعت کنند.»

دخترت ،فاطمه، تعجب کرد.

-کدام خلیفه؟ امام و خلیفه ی مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است.

عمر گفت:« مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند، در را باز کن وگرنه آتش می زنم.»

یک نفر به عمر گفت:« کسی که پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ می فهمی چه می کنی؟ اینجا خانه ی رسول الله...»

عمر دوباره نعره کشید:« این خانه را با هر که در آن است، به آتش می کشم...»

پیامبرا!

تابی نمانده که بقیه ی ماحرا را بگویم...

فقط می دانم شمشیرهایی که در کربلا به روی نوه ات، حسین(ع) کشیده شد، ساخته کارگاه سقیفه است و نطفه ی اردوگاه عمر سعد در سقیفه منعقد می شود...

و می دانم که اگز علی اینجا تنها نمی ماند، حسین در کربلا تنها نمی ماند.


(1) طبری- جلد سوم- صفحه 195

(2) این ماجرا را صحیح بخاری در پنج مورد آورده است.

با بهره گیری از کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته ی سید مهدی شجاعی



برچسب‌ها: نامه به معصومین
[ سه شنبه 92/10/10 ] [ 12:2 صبح ] [ سید حجت الله انوشه ]

/نامه ای به خورشید/

سلام خورشید فروزان و درخشان تاریخ!

ای کسی که صفات تمام انبیا در تو جمع شدند!

ای کسی که آسمان و زمین و جنیان و فرشتگان بر مصیبت عظمای تو خون گریستند!

سلام حسین جان!

گاه وقتی تکه های پازل کربلا را کنار هم می چینم و به تماشا می نشینم، نه در سوگ و اشک بلکه در بهت فرو می روم.

مات و مبهوت می شوم از رذالت و شقاوت آن طرفی ها و از عظمت و بزرگی تو و یارانت.

گوشه هایی از شقاوت ها و پستی هایشان را که می بینم، ناخودآگاه از خود می پرسم: آیا انسان می تواند اینقدر رذل شود که بر بدن دشمنش اسب بتازاند؟

یا وقتی که سنگی به پیشانیت زدند و تو پیراهنت را بالا کشیدی تا خون از پیشانی برداری، آن موجود پست چگونه توانست تیری سه شعبه به شکمت بزند؟

یا شمر چگونه توانست بر جایی بنشیند که محل بوسه ی رسول الله بود و بدتر چگونه توانست دوازده ضربه از پشت بر گردنت وارد کند و سر خون چکانت را بر خاک داغ کربلا روانه سازد؟

نقل است که وقتی شمر بر سینه ات نشسته بود، از او پرسیدی:«مگر نمی دانی من کیستم و مرا می کشی؟»

و آن ملعون پاسخ داد:«به خوبی تو را می شناسم. مادرت زهرا، پدرت علی مرتضی، جدت محمد مصطفی و انتقام گیرنده ی خون تو خداست. با این همه بی پروا تو را می کشم.»

تجسم رذالت این ملعونین برایم سخت است،

ولی وقتی میبنم که در جنگ خودمان هم بر روی شهدا با تانک رژه رفتند، اندکی این قضایا برایم قابل درک تر می شود.

حسین جان!

بعد از شهادتت و حمله به خیمه ها، شمر همه ی کودکان و زنان را زیر خیمه ای جمع کرد و دستور داد خیمه را آتش زدند.

صحنه های عاشورا در مختارنامه

گدازه های آتش روی لباس های دختران پیامبر می افتاد و لباس هایشان را به آتش می کشید.

دختران پیامبر در طول راه مجبور بودند برای حفظ پوششان چند نفری از یک چادر استفاده کنند.

مصیبت خواهرت کم از مصیبت تو نیست.

و چه زیبا گفت که:

سرّ نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود 

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود



برچسب‌ها: نامه به ائمه | شمر | کربلا
[ پنج شنبه 92/8/23 ] [ 1:37 عصر ] [ سید حجت الله انوشه ]

/نامه ای به امام علی/

سلام امام بردبار من...

حالت خوب است؟

بانویمان زهرا چطور است؟

الحمدلله...

نمی دانم از کجا این جرئت را پیدا کرده ام که برایت نامه بنویسم

ولی میخواهم فقط برایت بنویسم

برای تو که حقت را پایمال کردند و سکوت کردی...

برای تو که توهین و ناسزاهای شرم آور نثارت کردند و سکوت کردی...

برای تو که سکوت کردی تا شیرازه ی دین از هم نپاشد...

آن روز که پیغمبر دست تو را بلند برد و فریاد "من کنت مولاه فهذا علی مولاه" را در گوش جهانیان فریاد کرد، شاید کسی باور نمی کرد که بعد از غدیر سقیفه ای وجود داشته باشد.

غدیر

داستان غدیر را خیلی شنیده ایم ولی به نظرم آنچه عظمت غدیر در مقابل آن سر فرود می آورد، صبر توست.

صبر تو که حق مسلّمت را پایمال کردند و هیچ کس صدایت را نشنید جز چاه....

جز نخل های نخلستان...

علی جان....

تو نه حب ریاست داشتی و نه عشق خلافت...

فقط می خواستی اسلام، اسلام بماند.

و در این راه هم تازیانه خوردن همسرت را دیدی و هم توهین های ناروا را شنیدی...

زبانم دیگر تاب توصیف ندارد....

یا خودت.....



برچسب‌ها: نامه به ائمه
[ چهارشنبه 92/8/1 ] [ 4:48 عصر ] [ سید حجت الله انوشه ]