محمد (ص) جان!
همان دم که تو سر بر بالین ارتحال گذاشتی و زمانی که دست های علی(ع) در آب غسلت بود، دستهای فتنه در سقیفه بنی ساعده به هم گره خورد و گره در کار اسلامت افکند.
ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه ات را احاطه کردند، همهمه در بیرون شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستون های خانه ات لرزید.
- بیرون بیایید وگرنه همه تان را آتش می زنیم.
صدا، صدای عمر بود.
فاطمه با یک دنیا غم و اندوه، از جا بلند شد و به پشت در رفت، اما در را نگشود.
- تو را با ما چه کار؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم.
باز هم عمر فریاد زد:«علی، عباس،بنی هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیامبر بیعت کنند.»
دخترت ،فاطمه، تعجب کرد.
-کدام خلیفه؟ امام و خلیفه ی مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است.
عمر گفت:« مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند، در را باز کن وگرنه آتش می زنم.»
یک نفر به عمر گفت:« کسی که پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ می فهمی چه می کنی؟ اینجا خانه ی رسول الله...»
عمر دوباره نعره کشید:« این خانه را با هر که در آن است، به آتش می کشم...»
بزودی هیزم فراهم شد و آتش از سر و روی خانه بالا رفت. در خانه تنی چند از صحابه ات هم بودند، ولی گویا هیچکس به اندازه ی دخترت شایسته ی دفاع از حریم پیامبر نبود.
هنوز زود بود برای فراموش شدن این حدیث:«فاطمه پاره ی تن من است، هر که او را بیازارد، مرا آزرده است و هر کس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.»
وقتی آتش از در خانه بالا رفت، عمر آنچنان به در حریم نبوت لگد رد که فریاد دختر دلبندت از میان در و دیوار به آسمان رفت.
آری! اگر کسی جرئت کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانه ی دخترش را آتش بزند، فرزندان و دوستدارانش جرئت خواهند کرد که خیمه های نوه ی پیامبر را هم آتش بزنند.
محمدا! می دانم که شمشیرهایی که در کربلا به روی نوه ات، حسین(ع) کشیده شد، ساخته کارگاه سقیفه است و نطفه ی اردوگاه عمر سعد در سقیفه منعقد می شود...
و می دانم که اگز علی اینجا تنها نمی ماند، حسین در کربلا تنها نمی ماند.
در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی گیرد. در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت می رسد ولی در اینجا کودک به دنیا نیامده (محسن) به شهادت می رسد.
دخترت بعد از این وقاحت، خودش را در آغوش فضه انداخت و فریاد کشید:« مر ا بگیر فضه که محسنم را کشتند.»
فاطمه(س) را که تا مرز شهادت سوق دادند، به خانه ریختند. علی(ع) حال دخترت را که دید برق غیرت در چشم های خشمناکش درخشید و خندق وار حمله برد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید، گردن و بینی اش را به خاک مالید و چون شیر غرید:
- ای پسر صحاک! قسم به خدایی که محمد را به پیامبری برانگیخت، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، به تو می فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه...
و باز خندق وار از روی او برخاست تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نکند.
اما آن بی شرافت ها به خود نیامدند و از رو نرفتند. عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران ریسمان در گردن دامادت افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند.
دخترت باز نتوانست تاب بیاورد. خودش نمی توانست به روی پا بایستد ولی امامش را هم نمی توانست در چنگال دشمنان تنها بگذارد.
خود را با همه جراحت ها از جا کند و به دامن علی آویخت و بر نااهلان فریاد کشید:
-نمی گذارم علی را ببرید.
نمی دانم تازیانه بود، غلاف یا دسته ی شمشیر بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوی مجروح دردانه ات زد که از دخترت از حال رفت و دستش رها شد.
وقتی به هوش آمد، از فضه پرسید:«علی کجاست؟»
فضه گفت که او را به مسجد بردند.
من نمی دانم که فاطمه با کدام توان به سوی مسجد دوید و وقتی علی را در چنگال غاصبان و دشمنان دید و شمشیر را بالای سرش، فریاد کشید:
- ای ابوبکر! اگر دست از سر پسر عمویم برنداری، سرم را برهنه می کنم و گریبان چاک و همه تان را نفرین می کنم. به خدا نه من از ناقه ی صالح کم ارج ترم و نه کودکانم کم قدرتر.
همه وحشت کردند، ای وای اگر فاطمه نفرین می کرد! و ای کاش نفرین می کرد!
علی(ع) به سلمان گفت:« برو و دختر پیامبر را دریاب، اگر او نفرین کند...»
سلمان شتابان به نزد فاطمه آمد و گفت:«ای دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نکنید. خدا پدرتان را برای رحمت مبعوث کرد...»
فاطمه فریاد زد:
- علی را، خلیفه ی به حق پیامبر را دارند می کشند...
اگر چه موقت دست از سر علی برداشتند و رهایش کردند و فاطمه تا علی را به خانه نیاورد، نیامد ولی چه آمدنی روح و جسم دخترت غرق جراحت بود.
فاطمه چون کشتی شکسته ای، پهلو گرفت و علی غم آلود و حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.
پیامبرا! به راستی که غم عاشورا هر چه که باشد، به این سنگینی نیست.
علی به هنگام غسل دخترت، پهلویش را خواهد دید و بازویش را و علی از این پس هزار عاشوراست...
با بهره گیری از کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته سید مهدی شجاعی
برچسبها: حضرت زهرا |
نامه به معصومین