داستان هایی شیرین و عبرت آموز از زندگانی امام علی النقی(ارواحنا له الفدا)
نامش جنیدی بود،از علمای ناصبی و دشمن سرسخت علویان... معلم علیِ شش ساله شده بود، بعد از شهادت پدرش به دستور معتصم باید ارتباطش را با شیعیان قطع می کرد و به خیال خودش و معتصم می خواست همراه با کینه ی اهل بیت اعتقادات ناصبی به او بیاموزد!
مدتی گذشت. حالِ علی را از او پرسیدند... عصبانی شد، گفت:"کودک کدام است؟ در مدینه عالم تر از من سراغ دارید؟"
- نه!
- به خدا قسم! هر چه می خواهم یادش بدهم، خودش می داند. ادامه اش را هم به من یاد می دهد. تمام قرآن را با تفسیر کامل می داند و با صدای خوش از حفظ می خواند . نمی دانم این همه علم را از کجا آورده،وقتی در میان دیوار های سیاه مدینه بزرگ شده.
علی شش ساله معلم خوبی بود برای معلمش.
جنیدی،ناصبی سرسخت ، شد از دوست داران اهل بیت.
آن هم سرسختانه.
***
متوکل عباسی مست کرده بود. فرستاده بود امام را به زور از خانه بیاورند به مجلس باده نوشی و عیاشی اش. به امام مشروب داد ولی امام زیر بار نرفت. گفت:"شعر بخوان!"
امام جواب داد:" شعر زیاد حفظ نیستم."
وقتی اصرار کرد، امام سرود:
"آنان که بر بلندی کوه ها کاخ ساختند، اینک مرگ در اعماق گور، آنها را طعمه کرمها نمود آن تاج ها و گوهر زیور کجا رفت!؟ پرسد کسی ز بعد دفن ز ایشان که هان چه شد؟"
عربده های مستانه جایش را به ضجه های ذلیلانه داد. چهارهزار دینار به امام داد و با احترام فرستادش خانه. امام که بیرون رفت، جام شرابش را محکم کوفت زمین.
***
مردم را دور خودش جمع کرده بود، میگفت زینب است دختر فاطمه؛ بردنش پیشه خلیفه . پرسید: " چطور جوان ماندهای؟"
گفت: "پیامبر دست کشید بر سرم تا هر چهل سال یک بار جوان شوم."
علی بن محمد آمد، رو به زن گفت: "گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است.برو داخل قفس شیرها،اگر راست میگویی."
زن، پاهایش سست شد.عقب عقب رفت.گفت :" میخواهی مرا به کشتن دهی، چرا خودت نمیروی؟"
همه ساکت شدند.متعجب و منتظر! علیبن محمد وارد قفس شد. شیرها دورش راگرفتند. صورتشان را مالیدند به لباسش.
او هم دست میکشید روی یالهایشان ونوازششان میکرد.
***
به متوکل گفتند: ما نفهمیدیم این دیگر چه جور دشمنی ای است که تو با علی بن محمد داری؟
وقتی که می آید خانه ات از نوکر و کلفت گرفته تا دیگران همگی می شوند خادمش. کار به جایی رسیده که زحمت پس کردن پرده را هم به خود نمی دهد، چون دیگران زود تر می دوند و برایش پس می زنند!
- بی جا کرده اند! دیگر کسی حق ندارد برایش پرده کنار بزند.
امام وارد شد. کسی جرات نکرد نزدیک پرده برود.یکی دو قدم مانده بود که یک دفعه باد زد و پرده کنار رفت. وقتی می خواست برگردد همینطور شد. فریاد متوکل پیچید توی خانه:
"از این به بعد این پرده ی لعنتی را برایش کنار بزنید نمی خواهم باد پرده دارش باشد!"
***
رفت خانه امام ،با عجله گفت:"خانواده واموالم را سپردم به شما."
- چه خبر شده یونس؟
- باید از این جا فرار کنم.
امام لبخندی زد، گفت: " چرا؟"
- نگین با ارزشی را وزیر خلیفه داده بود برای حکاکی ، موقع کار نصف شد.
امام گفت:"آرام باش، به خانه ات برگرد ، ان شاءالله درست می شود."
فردا وزیر او را خواست گفت:"همسرانم دعواشان شده . نگین را دو قسمت کن، دو انگشتر بساز با دست مزد دو برابر."
برگرفته از کتاب «حصار آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب
برچسبها: امام هادی(ع)