/شما کدام بچه هستید؟؟!/
پدری چهار تا بچه اش را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آن جا نگاه میکرد میدید چه کسی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی.یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را
می دانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد...هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید.
دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت: اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتری میکنم.
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم، هی میدید این خوشحال است، ناراحت نمیشود...
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد.
او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد…
زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش شرور که نیستی الحمدلله.
نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین! و کار خوب کن خانه را مرتب کن، تا حضرت بیاید.
برچسبها: امام مهدی(عج)