/نامه ای به ماه/
نمی دانم چرا دلم هوای تو کرده است...
هوای ماه را
هوای ماهی که در آب خورشید را دید...
عباس جان!
سخت است تصور جوانمردی ات،
ایثارت،
شجاعتت،
سخت است درک ولایت پذیری ات...
تو قدم به آب نهاده بودی بعد از بارها به میدان رفتن.
خنکی آب را با تمام وجودت را احساس میکردی بعد از ساعت ها تشنگی.
آب را در دستانت گرفتی و بالا آوردی،
اما ناگهان تصویر کسی را دیدی که در آن بحبوحه ی نبرد عرق شرم بر پیشانیت نشاند.
تو در آب خورشید را دیدی،
حسین را...
و به فکر فرو رفتی...
آب را پرتاب کردی و به خود گفتی:
عباس!
تو آب بنوشی و حسین تشنه باشد؟
هرگز!
وقتی مشک را پر میکردی،
شمر باز هم امان نامه ات را نشانت داد.
اما تو غرق در حسین بودی...
وقتی مشک را پر کردی، تمام هدفت این بود که مشک را به خیمه هایی برسانی که چند ساعت بعد در آتش می سوختند.
وقتی دست راستت را از آرنج قطع کرند و دست راستت بر زمین افتاد،
مشک را به دندان گرفتی
و
با دست چپت شمشیر را از دست قطع شده ات گرفتی و به نبرد پرداختی.
وقتی دست چپت نیز بر زمین پرتاب شد،
لحظه ای درنگ نکردی و با حرکتی مشک را به گردنت آویختی.
و دویدی تا مشک را به خیمه ها برسانی.
ناگاه تیری به چشمانت زدند.
بر زمین نشستی و تیر را بین دو زانویت نهادی تا آن را بیرون بکشی
ولی در همان لحظه عمودی آهنین بر سرت فرود آمد.
و تیری هم مشک پر آبت را درید.
آن لحظه بود که ناامید شده بودی از رساندن مشک به خیمه ها.
برای اولین بار حسینی را که فقط مولا و سرور صدا می کردی، برادر خواندی...
و فریاد کشیدی:
یا اخا! ادرک اخاک. ای برادر! برادرت را دریاب....
و حسین آمد
و چه لحظه ی وصف ناپذیری است اتصال نگاه ماه و خورشید...
برچسبها: کربلا | حضرت عباس